loading...
رمانتیک_Romantic
Admin بازدید : 3 سه شنبه 19 فروردین 1393 نظرات (0)





They had married very young, both were only 22

Bruno already had had a considerable record of conquered females – he started at the age of thirteen – and did not stop this passion after marriage. No, of course not. He tried to conquer every female in such an impertinent way, that colleagues and friends all feared losing their partners and spouses one day because of broken hearts and broken marriages.

Admin بازدید : 3 سه شنبه 19 فروردین 1393 نظرات (0)
One night a guy and a girl were driving home from the movies. The boy sensed there was something wrong because of the painful silence they shared between them that night. The girl then asked the boy to pull over because she wanted to talk. She told him that her feelings had changed and that it was time to move on.

A silent tear slid down his cheek as he slowly reached into his pocket & passed her a folded note.

At that moment, a drunk driver was speeding down that very same street. He swerved right into the drivers seat, killing the boy. Miraculously, the girl survived. Remembering the note, she pulled it out & read it. "Without your love, I would die."

Admin بازدید : 1 چهارشنبه 13 فروردین 1393 نظرات (0)

Said one oyster to a neighbouring oyster, I have a very great pain within me. It is heavy and round and I am in distress . And the other oyster replied with haughty complacence , praide be to the heavens and to the sea , I have no pain within me. I am well and whole both within & without . At that moment a crab was passing by & heard the two oysters & he said to the one how was well & whole both within & without , yes u are well & whole , but the pain that your neighbour beard is a pearl of exceeding beauty.

 صدفی به صدف همسایه گفت : " دردی شدید دارم . چیزی سنگین و گرد در درونم رنجم می دهد." صدف دیگر با حالتی حق به جانب جواب داد : " آسمان و دریا را سپاس می گویم ، من دردی در درون خویش ندارم ، در درون و بیرون حالم خوب است و سلامتم ." در همان زمان خرچنگی از آن حوالی عبور می کرد ، حرف های آنها را شنید ، و به صدفی که هم در درون و هم در بیرون خوب و سلامت بود گفت : " بله ، تو سالم سلامتی ؛ اما دردی که همسایه ات را رنج می دهد مرواریدی است به غایت زیبا.

Admin بازدید : 0 سه شنبه 12 فروردین 1393 نظرات (0)

زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام

Admin بازدید : 0 سه شنبه 12 فروردین 1393 نظرات (0)

وقتی که خودم را از بالای ساختمان پرت کردم....

در طبقه دهم زن و شوهر به ظاهر مهربانی را دیدم که با خشونت مشغول دعوا بودند!

در طبقه نهم پیتر قوی جثه و پر زور را دیدم که گریه می کرد!

در طبقه هشتم جولی گریه می کرد،چون نامزدش ترکش کرده بود.

در طبقه هفتم دنی را دیدم که داروی ضد افسردگی هر روزه اش را می خورد!

در طبقهششم هنگ بیکار را دیدم که هنوز هم روزی هفت روزنامه می خرد تابلکه کاری پیدا کند!

Admin بازدید : 0 سه شنبه 12 فروردین 1393 نظرات (0)

بسلامتی اون پسری که

10سالش بود باباش زد تو گوشش هیچی نگفت

20 سالش شد باباش زد تو گوشش هیچی نگفت

30 سالش شد باباش زد تو گوشش زد زیر گریه...!!!

باباش گفت چرا گریه میکنی..؟


گفت: آخه اون وقتا دستت نمی لرزید...!
Admin بازدید : 7 سه شنبه 12 فروردین 1393 نظرات (0)

عاشق فقیر

یه زن و شوهر عاشق اما فقیر سر سفره شام نشستند غذاشون خیلی مختصر و کم بود که یک نفر را به زور سیر میکرد مرد به خاطر اینکه زنش بیشتر غذا بخوره گفت بیا چراغ را خاموش کنیم و توی تاریکی بخوریم زن قبول کرد چند دقیقه چراغها را خاموش کردند ولی بعد که روشن کردند غذاها دست نخورده توی ظرف مونده بود.

**************************** 

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 7
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 3
  • بازدید کلی : 111